دو شنبه 18 دی 1389برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : hedieh
روزی روزگاری در خانواده ای دختر و مادری شاد و خوش بخت زندگی می کردند و بسیار به یکدیگر عشق می ورزیدند تا اینکه ناگهان در شبی سرد و تاریک و در میان صدای رعد وبرق و بارش شدید باران تلفن خانه به صدا درآمد. دختر جوان شتابان به سوی تلفن رفت و آن را برداشت صدایی لرزان با حالتی غمگین در حال گریه بود دختر گفت: الو...بفرمایید.... صدا به آهستگی گفت منم دایی دیوید و باز شروع کرد به گریه کردن. الیزابت که حالا حسابی ترسیده بود گفت: دایی جون،تو رو خدا حرف بزندید، چی شده؟
وقتی کارگاه برای بررسی علت مرگ مادر الیزابت به اونجا میاد می فهمه که مرگ مادر الیزابت به دلیل ...
نظرات شما عزیزان:
بابا دمش گرم
من می گم شدنی من تو فکرم هدیه را بکشم تا به بلقیس برسم اگه گفتی بلقیس کیه احتمالا تو هم قاتل میشی قبل از مقتول شدنت بلقیس زن مجازی من
i miss u
این یه داستان خیالیه و زائیده یک فکر کودکانست عشق به مادر هیچ وقت از بین نمیره که بخوای اونو به خاطر شخصی که فقط یه بار دیدیش دست به کشتنش بزنی
![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |